نقطه سر خط

دست نوشته های محمد گلالی تراب

نقطه سر خط

دست نوشته های محمد گلالی تراب

این شعر حسین پناهی را خیلی دوست دارم. چون وقتی که آن را زمزمه میکنم انگار خودم را می خوانم:

 حرمت نگه دار دلم ، گلم ،

کاین اشک خونبهای عمر رفته من است

میراث من ، نه بقید قرعه نه به حکم عرف

یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو

مهر و موم شده به اتش سیگار متبرک ملعون.

کتیبه های خطوط قبائل دور ،

این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز

دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است

هر شب گرسنه میخوابید

چند و چرا نمی شناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله ی مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریسیت بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش

و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیهایش

دو دو تا .... چهار تا .... چار چار تا .... شونزده تا..... پنج چنج تا ....

در یازده سالگی پا به دنیای عجیب کفش نهاد

با سر تراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

بابوی کنده ی بد سوز و نفت و عرقهای کهنه ....

آری دلم ، گلم

این اشکها خونبهای عمر رفته من است

میراث من .

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده بود

تا بدانم ، بدانم ، بدانم

به وام وانهادم مهر مادریم را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و میرفتم .. و میرفتم ... و میرفتم

تا بدانم و بدانم و بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو

متبرک شده به آتش سیگار متبرک معلون

که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

.... و یکی یکی مردم ... بر این مقصود بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

و آویشن حرمت چشمان تو بود . .... نبود ؟

پس دل گره زدم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود

مسیح به جلجتا به صلیب نمی شد

و تیر باران نمی شد لورکا در گرانادا در شبهای سبز کاجها و مهتاب

آری یکی یکی میمردم به بیداری از صفحه ای به صفحه ای

تا دل گره بزنم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود .

پس رسوب کردم با جیبهای پر از سنگ به ته رودخانه اولز همراه با ویرجینیا وولف

تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار ، دلم ! ، گلم !

اشکهایی را که خون بهای عمر رفته ام بود